با مبارز آتشين راه نجات مردم داکتر محمودی آشنا شويم
ارسالي آرش فروزی ارسالي آرش فروزی

موصوف پسر محمد اعظم خان محمودی است که در سال 1909 میلادی در گذر بارانه شهر کابل تولد شد.خواندن و نوشتن را از پدرکلان خود که شغل کتابفروشی داشت،آموخت.بعد به مکاتب مختلف شهر(مثل همت،صداقت و غیره) شامل شد.سپس دوره رشدیه و اعدادیه را در مکتب حبیبیه به پایان رسانید.به صورت شخصی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی را با طب یونانی مطالعه میکرد.بعد از دوره مکتب به  فاکولته طب شامل شد.در جمله اولین دسته محصلین آن فاکولته در 1938 میلادی فارغ التحصیل شد.به سال 1941 میلادی به حیث طبیب به هرات رفت.بعد از دو سال واپس به کابل آمده معاینه  خانه شخصی داشت و نیز به حیث داکتر بیمه صحی ریاست مطبوعات ایفای وظیفه میکرد.در انتخابات شواری سال 1949  به حیث یکی از وکلای شهر کابل در دوره هفتم آن شوری انتخاب گردید و به اشاعه جریده ((ندای خلق)) پرداخت(1951).اما آن جریده بیش از 29 شماره انتشار نیافته مصادره گردید.متعاقب آن خودش نیز درسال 1952 میلادی به همرا شانزده نفر منورین حزب وطن محبوس شد.در محبس اشعاری که می سرود ،از شیره سیر به حیث رنگ استفاده میکرد                            .                                                                     

بهار هنگام عشق و شور و مستسیت

جوانی    هم  بهار   فصل  هستیست

جوان     روز    گار  انقلاب   است

غلامی      در  جوانی سخت پستیست

این شعر در زندان سروده شده است

            

موصوف با وجود مریضی و داشتن عارضه سنگ گرده سالیان زیادی را در در محبس دهمزنگ گذشتاند و نزدیک  به مردن شد که در سال 1962 از زندان رها گردید،اما بیش از چند هفته زنده نمانده و پدرود حیات گفت. داکتر محمودی برای آذادی مردم و مطبوعات و دیموکراسی آرزومندی شدید داشت.سخنور منور و منتقد بود و در صراحت لهجه و ترت گویی جسارت بی باکانه داشت.از مستبدین و سرمایه دارانی چون مجید زابلی و همچنان از محمد زایی ها به شدت بدگویی میکرد.چون داکتر بیمه صحی مامورین ریاست مطبوعات بود،گاه گاه بنابر ضرورت به معاینه خانه او نیز میرفتم 1944م(1323ش).در معاینه خانه او ازدحام مراجعین زیاد میبود.شخصی را که نسبتاٌ بی بضاعت معلوم می شد،معاینه میکرده گفت: عارضه تو سرما خوردگی شدید است و علاوه کرد که مجید زابلی بنتهای حرص ثروت را از مملکت جمح کرده به خارج می فرستد.برای شما بیچاره ها کجا پول و پیسه یی می ماند که گوشت یا میوه و سبزیجات خورده بتوانید تا یک اندازه شیمه و  ویتامین  در وجود شما پیدا شوده از شرآفات  ریزش و امثال آن مصون بمانید.

شخص دیگری بعد از ختم معاینه همینکه میخواست مبلخ پنج افغانی فیس معاینه خود را تقدیم نماید،دریشی کهنه او طرف توجه محمودی قرار گرفته پرسید که چی کار میکنی؟ گفت : معلم هستم.محمودی گفت: از صد افغانی معاش ماهواره تو چی باقی میماند که مرا بدهی؟ محمودی از مریض هایی که می فهمید نادار هستند،فیس نمیگرفت،اما در همین وقت میرزای دفتر یکی از سوداگران بزرگ شهر آمده گفت:داکتر صاحب حاجی صاحب سخت مریض است.گادی هم آوردهیه،بیاید که برویم.محمودی به او گفت: بچیم مبلخ هزار افغانی نقد که روبرویم سر میز نگذاری یک قدم هم همرایت نمی روم.میرزا اظهار داشت که داکتر صاحب فیس شما در معاینه خانه تان پنج افغانی است،اگر به منزل کدام شخص بروید،بیست افغانی است،اینکه حاجی صاحب شما را خواسته است الحمدلله یک اندازه ثروت دارد، برای شما پنجاه افغانی میدهد، اما هزار افغانی ظلم است که مطالبه می نمایید.محمودی برافروخته شده گفت: شما سوداگرها که خون مردم را چوشیده پول را در جیب کس نماندید،اگر کدام وقت به یک داکتر هزار افغانی دادید دور از عدالت و انصاف است ؟ میرزا راه خود را گرفته رفت.دیری نگشذشت که میرزای مذکور مراجعت کرده مبلخ هزار افغانی را محترامانه روبروی محمودی بر یر میز گذاشت و خواهش کرد که داکتر بیاید که برویم.محمودی گفت: خوب است، همینکه چند نفر منتظرین باقیمانده از معاینه خلاص شدند به همرایت می روم.

محمودی با رژیم شاهی شدیداٌ مخالف بود،از آن جهت سایر محمد زایی ها را نیز بد می گفت،چنانچه یک روز حکایت کرد که در دوران حکومت حبیب الله خان کلکانی  در چهار سوق مسگری در زاویه کوچه که به طرف مندوی خربوزه فروشی و باغ علیمردان می رفت،دکان نانوایی بود.یک نفر محمد زایی های باغ علیمردان ، هر روز به دکان مذکور آمده و از تنگدستی و حالت پریشان خودشکایت میکرد.نانوای که شخص نیک مرد و خیر رسان بود،دلش به حال او سوخته اظهار داشت که سردار صاحب من چندان ثروت مند نیستم و بغیر از همین دکان نانوایی که روز چلانی میشود و یک لب نان دستگیری میکند عاید و درآمد دیگری ندارم ، بنابرآن همینقدر می توانم که روز پنج قرص نان برای شما بدهم.سردار بی اندازه خوشحال شده  امتنان و دعا گویی زیاد نموده گفت:خلیفه جان !با پنج قرص نان زندگی ما را خریدی ،خداوند برایت خیر دهد و به دوکان برکت های وافر ارزانی نماید و خداوند مهربان برای من نیز توفیق بخشد که این نیکی ترا ادا؛ نمایم. به این ترتیب سردار هر روز آمده پنج قرص نان را میبرد و یک عالم سپاسگذاری میکرد.چون سوقیات نادر خان(غدار)از طرف سمت جنوب شدت یافته روز به روز پیشقدمی میکرد،یک اندازه روزنه امیدواری پیدا شد که حکومت حبیب الله خان کلکانی سقوط خواهد کرد.لذا سردار که هر روز برای گرفتن نان می آمد،یک ساعت یا بیشتر به دکان نشسته،با مسرت زیاد حرف زده می گفت:خدا مهربان است،امید میرود که به زودی یک کشایش خیر فراهم شده از این مصیبت خلاص میشویم و علاوه کرده نانبای را مخا طب ساخته میگفت: او خلیفه خدا روزش را بیاورذ که این نیکی های ترا ادا نمایم.نانبای عالی جنابی کرده اظهار میداشت که سردار صاحب این سخن ها را هیچگاه به دل خود راه ندهید، پنج قرص نان چه اهمیت داردکه با تذکر آن هر روز مرا خجالت می دهید ؟ اما سردار به جواب می گفت: نی خلیفه صاحب در ظرف این چند ماه کمک و معاونتی که تو برای ما کردی،درین وقت برادر به برادر نمیکند،صفا بیگویم که تو حیات من و اولاد های مرا خریدی.خو خدای بزرگ لطف فرموده مرا به یک چوکی و رتبه برساند، آنگاه خواهی دید که چه قدردانی ها از شما خواهم کرد.سردار از این وعده و سخنان پرطمطراق بسار گفت و هرروز که قوای نادر خان(غدار) به طرف کابل نزدیکتر میشد،سردار به نانوایی آمده باشور و شعف همان لاف ها را تکرار میکرد و میگفت:خلیفه جان همان روز که میگفتم ،انشاالله نزدیک  شد.بالاخره نادرخان(غدار)کابل را فتح کرده بر تخت سلطنت نشست و سردار هم حاکم لوگر مقرر شد.یک روز قبل از عزیمت به صوب ماموریت به دکان خلیفه نانبای جهت خداحافظی آمده گفت: خلیفه جان همینکه پایم به لوگر رسید،یک هفته سپری نخواهد شد که تحفه و پیغام برایت خواهد رسید و تو هم تیارباشی  که به رودی نزدم بیایی.

سردار رفت و خلیفه نانبای انتظار نشست و مخصوصاٌ بعد از یک هفته بی صبرانه منتظر پیغام سردار بود.اما یک هفته دو هفته و چندین هفته گذشت، خبری و پیامی از سردار نرسید.بعد از چند ماه خلیفه نانبای مصمم شد بر اینکه خودش به توگر رفته خود را از حال و احوال سردار واقف سازد.خلیفه به حکومتی آنجا رفت و به اطاق حاکم صاحب داخل شد.چون حاکم با یکنفر خان بزرگ لوگر مشغول صحبت بود،از دور رسم تعظیم بجا آورده در کنار دروازه به انتظار ایستاد.دید که سردار صاحب برای خان مذکور قصه مشکلات ایام زندگی خود را در دوران حبیب الله خان کلکانی  بیان مینود و میگفت که او خان صاحب در آن 9 ماه حکومت حبیب الله هرچه دار و نداری داشتیم فروختیم و بسیار بیچاره و پریشان شدیم و پیش هرکس و ناکس دست ما دراز شد،وضع احتیاج و بیچارگی ما به اتدازه یی رسید که حتی آدمهایی مثل ابن دیوث برای ما نان میداد،با دست اشاره به طرف نا نبای میکرد.

 

 


February 5th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی